روزنوشت های آبی !

مشخصات بلاگ

.
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه ، از خیابانی که نیست
.
می نشینی روبرویم ، خستگی در میکنی
چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست
.
باز میخندی و میپرسی : که حالت بهتر است؟!
باز میخندم ، که خیلی ، گرچه ، میدانی که نیست
.
شعر می خوانم برایت ، واژه ها گل می کنند!!!
یاس و مریم میگذارم ، توی گلدانی که نیست
.
چشم میدوزم به چشمت ، می شود آیا کمی
دستهایم را بگیری ، بین دستانی که نیست..؟!
.
وقت رفتن می شود ، با بغض می گویم : نرو
پشت پایت اشک می ریزم ، روی ایوانی که نیست…
.
می روی و خانه ، لبریز از نبودت می شود…
باز تنها می شوم ، با یاد مهمانی که نیست...!
.
بعد تو این کار هر روز من است!!!
باور این که نباشی ، کار آسانی که نیست

بایگانی
آخرین مطالب
شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۹ ق.ظ

آنچه گذشت... :)

:) ی بار دیگ خونمون رو رو آب ساختیم باشد ک این یکی نپره ! دقیقا روزی ک بلاگفا پوکید مصادفه با روزی ک ما رفتیم اردو موقه رفتن ک فقط بیزونو نگا‌کردم لاهیجان ک رسیدیم همش یاد نیکی میفتادم :)) موقه بر گشتن ی مقدار با بچه ها صحبت کردمو خیلی خوش گذشت البته بچه های کلاسای  دیگ شهربازی هم از هر وسیله ای دو مرتبه سوار شدیم با دوستام روده هام پیچیدن تو هم تو اسمون ک بودیم همش میگفتم اگ این الان ول شه دار فانی رو بای بای‌خواهم گف ولی خیلی خوب بود تله کابینشم خیلیی خوب بود صبحی چ رفتیم باروووون بووود اونجا ک رسیدیم هوا خوب بود تو کوه مه داشت  از تله کابین ک بیرونو نگا میکردی سرتو ک میچسبوندی ب پنجره کیف میکردی موقه برگشتم با لباس محلی عکس گرفتم :)


:)) بعدشم ک اومدم خونه و یکی دو ساعت بد از هوش رفتم روزای دیگ هم ب خوبی  گذشتن اخر هفته ها ک بابام میومد میرفتیم از بستنی فروشیه وسط خیایون ایس پک میخریدیم ینی ایس پک جز اصلی اخر هفتع ها بود ی سری م با مامانم وسط هفته از دکتر ک داشتیم برمیگشتیم رغتیم ک کیف پولمو جا گذاشتم اونجا... دیدم نیستش از بعد اونروز شانسی گفتم بپرسم شاید اونجا باشه دیدم اره همونجا بوده

البالو های درختمونم درومده بود یکی از همین اخر هفته ها رفتم با اونا عکس گرفتمو کولی بازی و اینا :)) امتحانام ک اولش انقد جو گیر بودم و انقد خر میزدم ک روز بعد از اولین امتحان ک اقتصاد بود خوابشو میدیدم ی جوری ک خواهرم میگف زهرا عوض شده روزای بعدم ب همین منوال خوب و بد گذشت این اخریا هرروز بعد از امتحان از سرکوچه مدرسه مون الاسکا مبخریدم شبیه الاسکا شده بودم انقد خورده بودم :)) خوب تریت اتفاق خردادم تموم شدن مدرسه و ارامشی ک داشتم بود واقعا تو اون کلاس اذیت میشدم ب هرکدوم از همکلاسیایی پارسالم میگفتم من اصن سرکلاس حرف نمیزنم ساکتم خنده ش میگرف :)))  اخرای امتحانم بود ک  متوجه شدیم مامانم قندش رقته خیلی بالا و دکتر گف باید بستری شه اولش اصن عین خیالم نبود از دکتر ک برگشتیم ی ذره گریه کردم ولی بازم هنوز معمولی بودم حس خاصی نداشتم اما شبی ک بستری شد تو ماشین تازه استارت زدمو ی نمه گریه کردم فرداش ک از مدرسه رفتم بیمارستان مامانمو دیدم با سرم و لباس بیمارستان اصن بغضم گرف خیلی ناراحت شدم هر روز بعد از مدرسه میرفتم پیش مامانم بعد ظهر هم با دایی م اینا و بابام... روز اولی ک بعد از مدرسه رفتم بیمارستا بعدش رفتم کارنامه خواهرمو گرفتم بعدشم رفتم حرم خواهر امام زضا بعدشم دوتا مجله گرفتم برا بیمارستان ک حوصله مامانم خاله هام ک میمونن پشش

سر نره بعدشم ی روسری نخی ازونا ک دوس دارم خریدم برا مامانم ک ببرم  ک اونجا اگ خواس عوضش کنه :) فرداش ک رفتم ببمارستان مامانم گف امشب تو بیا پیشم چون یکی از خاله هام پرستاره شیفت بود خاله اون یکیمم قرار بود بره بچه داییمو نگه داره مامانش امتحان داش مامان بزرگم خواس بره ک مامانم گف من برم منم تصمیم داشتم برم اما تخت جلوی ی و کناری عمل کرده بودن هی اه و ناله میکردن مخصوصا جلویی من اصن ن خودم تحمل درد دارم ن تحمل دیدن اه و ناله دیگران  وقتی میشندیم فک میکردم خودمم دردم میاد انقد حالم با شنیدنشون خراب شد ک پامو از در بیمارستان بیرون نذاشته تو راهرو حیاطش گریه کردم ... تا اینجا باشه تا بقیه شو بعد بگم :)




۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۱:۲۹
زهـ ـرآ